این پیشکسوت ادبیات کودک و نوجوان در گفتوگو با ایسنا، گفت: دریغ است که در کشور ما که زادگاه و مهد ابن سینا، غزالی، خوارزمی، خیام، سعدی، حافظ و مولانا بوده است، اکنون کتاب در تیراژ 500 نسخه منتشر میشود و همین 500 نسخه هم مدتها در انبارها میماند. این یعنی فروریختن شوق خواندن و خاموشی شعلههای دانایی.
او با بیان اینکه باید کودکان و نوجوانان را دریابیم و از سلیقههای خودسر خود بگذریم، یادآور شد: وقتی به مدرسه میرفتم، با همه عشق و شوقی که به کتاب داشتم، به قفسههای کتاب نزدیک نمیشدم. کتابهای کهنه در قفسههای فرسوده در محیط کمنور به چشم میخورد و این برای من آزاردهنده بود و اگر نبود شوق پدر و مهر مادر، کتاب شاید برای همیشه در زندگیام جای نمیگرفت. اما کتابفروشیهای خوب و تازه شهرهای ما مشهد و اهواز جان تازهای داشت.
این نویسنده تصریح کرد: در روزگار من کتابخانههای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نبود، اما بزرگتر که شدم، از بخت خوش در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و در بخش انتشارات آن ویراستار شدم و از نزدیک با کتابخانههای کانون آشنا و با کوششهای آن عجین شدم. خود نیز چندین کتاب برای کودکان و نوجوانان نوشتم.
او افزود: نگارش کتاب در کانون سبب شد تا به کتابخانههای کانون سر بزنم. در تهران، شهرستانها و روستاها میدیدیم که بسیاری از کتابها را بر پشت قاطر سوار میکردند و به دوردستترین نقاط میبردند که هنوز راهی برای رفتن ماشین نبود. میدیدیم که حتا میان عشایر که فصلی در جایی و فصل دیگر در جای دیگر بودند، کتاب در حرکت بود. گروهی کتاب به دست بچهها میرسانند. البته در آن روزگار شورای کتاب کودک با جد و جهد در کار کتاب کودک و نوجوان برآمده بود، اما بحق باید گفت که خواندن کتاب مقولهای است که کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نقش عمدهای در آن داشت.
امامی گفت: در کتابخانههای کانون بسیاری از کسانی که امروز نویسنده، مترجم، آهنگساز، نقاش و کارگردان شدهاند، پرورش یافتهاند. کانون در آن زمان، رنگ، حرف و طرحی نو داشت، اما متأسفانه کتابخانههای امروز بویژه کتابخانههای مدرسهها نه رنگ و نه حرف و نه فضای مشارکتی، هیچیک را ندارند. بنابراین کتابها امروزه در گوشهای حبس هستند و کسی به سراغ آنها نمیرود.
او در ادامه تأکید کرد: کودکان باید با کتاب آشنا شوند؛ آن هم در دوران کودکی. با دریغ و درد، گویی کتابخانههای مدرسهها میگردند، اما به کندی، میچرخند اما به سختی. یادم هست در سال 59 مؤسسهای بود که ظاهرا کتابهای مناسب برای مدرسهها برمیگزید و میخرید. در آن زمان کتابی از من منتشر شده بود به نام «کلید»، که سه قصه زیبا از نویسنده شهیر و شهید فلسطینی غسان کنفانی را دربر میگرفت.
این مترجم افزود: روزی ناشر با من تماس گرفت و گفت، آموزش و پرورش میخواهد این کتاب را در شمارگان فراوان برای کتابخانههای مدارس بخرد، اما گفتهاند، برای این کار باید چند جای آن را تغییر دهید. به ناشر گفتم نویسنده این قصهها کسی است که امروز دیگر نیست. با این وجود، روزی از خیابان ایرانشهر به من زنگ زدند و خواستار آن شدند که دیداری با هم داشته باشیم. به آنجا رفتم. مسؤول مربوطه زنگ زد و گفت، پرونده غلامرضا امامی را بیاورید. این حرکتی بود که مرا به یاد بازجوییهای ساواک انداخت. گفتم، انقلاب پیروز شده و ساواک برچیده شده؛ این رفتار شما زیبنده نیست.
او در ادامه گفت: البته آن مسؤول در آن زمان دستپاچه شد و گفت، ما حاضریم 10 هزار نسخه از کتاب «کلید» را خریداری کنیم، به شرط آنکه چند جمله آن را حذف کنید. باز هم زیر بار شرطشان نرفتم. اشکالاتی که این آقای محترم بر متن میگرفت، خندهدار بود. پس به شوخی گفتم، اگر روال پیش رو این است، فردا باید حکم شود داستان یوسف برای هیچ کودک و نوجوانی خوانده نشود. این شد که آن کتاب هرگز خریداری نشد، اما آن حرف باقی ماند.
امامی تأکید کرد: کتاب خوب را باید در اختیار کودکان و نوجوانان قرار داد، کما اینکه سالها بعد آن سه قصه به نام «لرزنده» توسط مؤسسه همشهری در 400 هزار نسخه منتشر شد و به دست همه رسید و آب از آب تکان نخورد. اکنون هم مجموعه قصههای غسان کنفانی به نام «قصهها» توسط نشر کارنامه زیر چاپ است. دیدید کار بد با نیت خیر هم که باشد، جز به سیاهی نمیرسد.