«زنی را کشان کشان به سوی حمام میبردند. چند نفری او را میشناختند. نامش رابعه بود رابعه بلخی یا رابعهای قزداری؛ دختر کعب فرمانروای بلخ که مرده بود و او را به برادرش حارث سپرده بود. میگفتند رابعه شعر هم میگوید، اما حالا دیگر باید آخرین شعرش را میگفت. او جرمی مرتکب شده بود که قابل بخشش نبود. رابعه عاشق برده برادرش شده بود؛ بردهای به نام بکتاش. به دستور برادرش، او را به حمام میبردند تا رگش را بزنند....» این داستان مرگ رابعه است به روایت کتاب «سرگذشت شعر در ایران»، اصغر سیدآبادی.