خرداد: در بلوار پيام نور ايلام، داخل خوابگاه بهزيستي
هستيم. با اعتماد به نفس است و هيبتش سلامت به نظر ميرسد. روي مبل خوابگاه
نشسته و يک کلمه در ميان شوخي ميکند.
به گزارش خرداد از شرق متولد
سال ١٣٦٧ است و ليسانس حسابداري دارد. اگر همه چيز خوب پيش برود، تا پايان
امسال ازدواج ميکند. قرار ميشود ضبط را روشن کنيم و او حرف بزند.
چشمهايش را ميبندد و شروع ميکند: «من از زماني که متولد شدم تا همين
چهار سال پيش اسمم معصومه بود.
متولد
٦٧، زاده يکي از روستاهاي کوچک توابع دهلران. از روستايي حرف ميزنم که
هنوز که هنوز است، از ابتداييترين امکانات محروم است، مثلا ما هنوز در
روستايمان دندانپزشک نداريم... نميدانم شايد داشتن دندانپزشک در يک
روستا خندهدار باشد اما آدمهاي زيادي را ميشناسم که بهخاطر همين نبودن
دندانپزشک، حتي يک دندان هم ندارند... از همان اوايل ميدانستم
متفاوتم... يعني عروسک دستم نميگرفتم، دلم ميخواست فوتبال بازي کنم،
لباسهاي پسرانه بپوشم... همه اينها را به هيکل زمختم هم اضافه کن...».
از
او سؤال ميکنيم که خانوادهاش متوجه اين تفاوتها نميشدند؟ او همانطور
که با ليوان چايش بازي ميکند، ميگويد: «چرا... ولي ميگفتند بزرگ ميشوم و
خوب ميشود. مثلا رشدنکردن سینههايم را هم به همين دليل ميدانستند که
بزرگتر ميشوم و خوب ميشوم... ولي ماجرا اينجاست که اگر همان موقع از من
آزمايش ميگرفتند، حالا شايد زندگيام شکل ديگري بود... آن زمان فکر
ميکردند مشکلي جزئي است و ازدواج هم فاميلي بوده... هي با هم حرف ميزدند و
ميگفتند بزرگ ميشود و خوب ميشود... اما من ميدانستم يک جاي کار ايراد
دارد...».
کتش
را از تنش درميآورد و ميخندد و ميگويد: «تا آخر دبيرستان و
پيشدانشگاهي و مدرسه با دخترها بودم. از همان کلاس دوم ابتدايي ورزش
ميکردم تا اينکه به دانشگاه آمدم. حالا ديگر وارد تيم فوتبال دختران استان
شده بودم... خودم هم ميدانستم که مشکل دارم. يعني ميدانستم آن چيزي که
هستم، نيستم. هميشه دوست داشتم لباس پسرانه بپوشم، از همه بيشتر زور داشتم.
ميترسيدم با دوستان صميميام از دردم بگويم... وقتي دانشگاه آمدم و چشم و
گوشم باز شد و فهميدم جريانات از چه قرار است... همکلاسيهاي دانشگاه در
خوابگاه دختران از من ميپرسيدند چرا سينه نداري، چرا بدنت اینقدر مو دارد،
چرا صدايت اینقدر کلفت است و من ميگفتم چيزي نيست... خوب ميشود...».
از
او سؤال ميکنيم که آيا مثل تمام دختران، دوران بلوغ مشخصي داشت؟
اندامهاي جنسي دخترانه داشت يا نه، ميگويد: «اندامهاي جنسي زنانه
نداشتم، چيزي داشتم که مبهم بود... سهم من از اندام جنسي تنها يک حفره بود
که دفع ادرار را انجام میداد. آن موقع نميدانستم «هرمافروديت» هستم. يادم
ميآيد در خوابگاه مينشستم پاي تلويزيون يک مرتبه متوجه ميشدم که ١٠ نفر
از پشت تماشايم ميکنند. برايشان سؤال بود که من چرا سينه ندارم، موهاي
سرم کوتاه است، استخوانبندي مردانه دارم و وقتي ميپرسيدند، ميگفتم چيزي
نيست، مشکل مادرزادي است و به مرور خوب ميشود».
چند
سال بعد از بازي معصوم در تيم فوتبال ايلام، فدراسيون فوتبال بخشنامهاي
صادر ميکند که به موجب آن کساني که مشکل جنسي دارند، حق نداشتند در تيم
دختران بازي کنند. در تيم فوتبالشان کم اين مشکل را نداشتند، حداقل ١٢ نفر
از دختران مثل معصوم بودند. معصوم ميگويد: «توي دهلران اين ماجرا بيداد
ميکند، چيزهايي هست که نميدانيد، کاش ميشد بياييد و ببينيد...».
ما
سؤال ميکنيم که از کجا فهميدند تو مشکل داري؟ ميگويد: «کاملا معلوم
بود، کساني که سينه نداشتند، معلوم بود، قدرت بدني بالايي داشتند و در مظان
اتهام بودند. حداقل ١٠، ١٢ نفر بوديم که قدرت بدنيمان صد برابر يک دختر
بود».
ميخنديم
و جواب ميدهيم البته که دخترا شيرن... او هم ميگويد: اون که بله...
بالاخره من بين دختران بودم و اين را بهخوبي ميدانم... داشتم ميگفتم...
تقريبا ١٨ سالم بود که بخشنامه آمد بايد تأييديه جنسي بگيريم، رفتيم براي
گرفتن تأييديه جنسي و ما را در ايلام پيش پزشک معتمدي فرستادند. با
آزمايشها و سونوگرافي مشخص کردند که من دختر نيستم... من گفتم يعني چه؟ ١٨
سال است نامم معصوم است، دانشگاه با کارت شناسايي دخترانه ميروم... اين
چه حرفي است؟ آنها گفتند: تو اندام تناسلي پسرانه داري که البته داخلي است
و بهخاطر ازدواج فاميلي که داشتيد، دستگاه تناسليات بايد بهوسيله عمل
جراحي بيرون بيايد. گفتند هيچوقت سينهات رشد نميکند، عادت ماهانه
نداری... مادر نميشوي، يعني اصلا رحم و تخمداني وجود ندارد... آن زمان بود
که آزمايش کاريو تايپ دادم. آزمايشي که مشخص ميکند تو مذکر يا مؤنثي.
مذکر xy است و مؤنث xx يعني آدمهايي که جنسيتشان کامل است، کساني که مشکل
جنسي دارند، جوابشان xxy يا xxx است. اما پاسخ آزمايش کاريو تايپ من مشخص
بود. من يک پسر کامل بودم...».
دوباره
کتش را روي پايش ميگذارد، مرد جوان موهايش را بالاي سرش ميبرد و
ميگويد: «به من گفتند دوست داري پسر باشي؟ و من گفتم بايد فکر کنم. به
ايلام که برگشتم، گفتند ديگر حق نداري در فوتبال زنان بازي کني؛ مگر اينکه
بروي عمل کني و سينه و پروتز بگذاري و ليزر موهاي صورت بکني تا بتواني در
تيم دخترها بازي کني. من قبول نکردم... با اينکه سنم کم بود اما صبر کردم؛
چون ديده بودم همبازيهايم که عمل کردند و جنسيتشان را تغيير دادند،
افسردگي حاد گرفتند و خودکشي کردند، ميداني؟ خيلي پشيمان شده بودند. براي
من تصميمگرفتن سخت بود. براي همين به خودم وقت دادم؛ گفتم نه خودم را
اخته میکنم و نه عمل، به خودم فرصت دادم که فکر کنم. يکي، دو سال طول کشيد
که من فکر کنم. با چند دکتر صحبت کردم و گفتند بعد از درآوردن اندامهاي
تناسليام ميتوانم پدر شوم، ازدواج کنم، وقتي اين حرفها را شنيدم و ماجرا
برايم مسجل شد، تصميمم را گرفتم که از قالب معصومه بيرون بيايم...
ميداني؟ به خيلي چيزها فکر ميکردم...؛ به اينکه از اولش بهخاطر اين
تفاوتها چقدر اذيت ميشدم. من سرپرست خوابگاه بودم، چون زور داشتم.
برايمان نگهبان نميگرفتند و ميگفتند اين خودش مردي است و خوابگاه نيازي
به نگهبان ندارد. يادم ميآيد يکبار يک پسر در خيابان متلک گفت، ضربهاي
به او زدم که دماغش شکست، کلانتري که رفتيم به من ميگفتند تو چه جانوري
هستي؟ سخت بود ديگر؟ اينکه از دختر انتظار ظرافت داشته باشند و من به قول
خودشان حيوان خشمگيني باشم...».
از
او ميپرسيم چطور با خانوادهاش ماجرا را مطرح کرد؟ او ميگويد: «مطرح
کردم، اما فايده نداشت... قبولم نکردند. ميگفتند ميخواهي آبروي ما را
ببري، روستا هزار نفر جمعيت بيشتر ندارد و همه ميفهمند. بعد از ٢٠ سال
دخترمان پسر بشود، جواب مردم را چه بدهيم... ميداني؟ من سه خواهر ديگر هم
داشتم...». آنها هم مشکل تو را داشتند؟ اين را من ميپرسم و بعد از ٣٠
ثانيه سکوت ميگويد: «درباره آنها حرف نميزنم... خلاصه بهزور آنها را از
روستا به ايلام بردم... . آقاي شهبازي، رئيس معاونت اورژانس اجتماعي بود و
به آنها گفت اين فرد يک پسر است و شما زمين و آسمان را هم به هم بدوزيد،
باز معصوم يک پسر است، ولي آنها قبول نکردند و گفتند حتي اگر پسر است با
همان لباس دخترانه تا آخر عمر تحمل کند».
بلند
ميشود و صورتش را به پس پنجره ميچسباند و ميگويد: «ميداني درد چيست؟
اينکه هيچ شانهاي براي اينکه تعريف کنم وجود نداشت... من بندوبساطم را از
روستا جمع کردم و به بهانه دانشگاه به ايلام برگشتم، درسم را ادامه دادم.
در حين آن کارهايم را انجام ميدادم. آزمايشها را ميدادم و راه را براي
انجام عمل جراحي هموار ميکردم. براي ادامه زندگي به خوابگاه رفتم، اما سخت
بود... . بعد از يک مدت ميديدم شرايط زندگي در کنار دخترها را ديگر
ندارم. تصميم گرفتم و با بدبختي براي خودم يک جايي را اجاره کردم؛ يک
زيرزمين گرفتم و شروع به زندگي انفرادي کردم و بعد هم درخواست کارت ملي و
شناسنامه جديد دادم و بعد از ارجاع به پزشکي قانوني درخواستم پذيرفته شد و
از آن روز اسمم شد سياوش».
سياوش
حالا مرد جواني است، هرچند به قول خودش جزء زشتترين دخترهاي ايلام بوده،
اما حالا ميتواند جزء مردان زيباي اين خطه باشد... . ميگويد گواهي و
مدارکش را که به اين اسم تغيير ميدهد، زندگي هم بهتر ميشود... .
او
ميگويد: «همانموقعها رفتم کارت پايان خدمت بگيرم، آنجا به من گفتند که
بايد به سربازي بروي؛ يعني گفتند بعد از عمل جراحي بايد به خدمت بروي. من
هم گفتم پس اصلا عمل نميکنم و ميخواهم همينطوري به زندگيام ادامه بدهم.
خلاصه بعد از دوندگي زياد، کارت معافيت گرفتم. حالا ديگر وقت عمل اول
بود...، اما پول کو؟ به هر دري زدم، ببين وقتي ميگويم به هر دري زدم، دلم
براي خودم ميسوزد... در تعويضروغني کار کردم، پادوي رستوران شدم...، اما
فايده نداشت... . به بهزيستي رفتم و همه گفتند پول بلاعوض نميتوانيم
بدهيم و براي همين ٩ ميليون وام گرفتم تا عمل اولم را انجام دادم. در عمل
اول بيضههايم را داخل کيسههايش قرار دادند و آزاد کردند. ٢٤ ساله بودم که
اين عمل انجام شد. اين عمل هزينه بالايي داشت، کسي نبود که حتي به او دردم
را بگويم. به يکسري از اقوام ميگفتم که کمکم کنند و ميگفتند ما
ميتوانيم، اما چون خانوادهات راضي نيستند کمک نميکنيم. براي اين وام يک
خير ضامنم شد و من قول دادم اقساط را به موقع پرداخت کنم.... هفت ماه که
دوره نقاهت داشتم، ٤٤ کيلو شده بودم. خيلي لاغر شده بودم و کسي نبود که کمک
کند. در اين مدت هيچکدام از قسطها را ندادم و حساب ضامن را بستند...
دوباره کسي نبود که کمک کند... فکر ميکني راهي جز فروش کليه مانده بود»؟
سياوش
کليهاش را با گروه خوني O مثبت به ١٣ ميليون تومان ميفروشد و قسطهايش
را ميدهد. حالا بعد از اين مصاحبه بايد براي سونوگرافي از همان وضعيت کليه
نداشته به دکتر برود... . او با يکي از ورزشکاران ايلامي ميخواهد ازدواج
کند، اما براي اين ازدواج راه دشواري در پيش دارد... . هزينه عمل نهايي او
زياد است و بهتنهايي از پسش برنميآيد. ١٠ ميليون تومان ميتواند زندگياش
را عوض کند... . به او ميگويم زنت را دوست داري؟ او ميخندد و بعد از
خوردن چاي ادامه ميدهد: «آره... خيلي».
ميگويد
از او خواستم چادر سرش کند... به نقل از زنش ميگويد چطور ممکن است من از
او بخواهم چادر سرش کند؟ او نميداند همه اينها بهخاطر کشيدن همين مصائب
است...، براي اينکه من نگاه مردان ايلامي را به زنان غيرچادري ديدهام...،
اينجا شهر کوچکي است، اينجا شهر تنهايي است...، دهلران از اينجا تنهاتر
است...، مسائل و مشکلات در آنجا بيداد ميکند، کاش ميشد برايش کاري
کرد...».
فرصتي
براي بيشتر حرفزدن باقي نمانده... اجازه عکسگرفتن هم نميدهد. نزديک راه
خروج از او درباره خواهرهايش سؤال ميکنم و سياوش ميگويد: «فراموششان
کن... من هم همه را فراموش کردهام...».