خرداد: طناز دیوانه است و مرا هم به مرز جنون کشانده است. هرروز یک داستانی درست میکند و آبرو و حیثیتم را به بازی میگیرد. به چند مغازه در اطراف خانهشان رفته و به حساب من خرید کرده. حتی از چند همسایه هم پول دستی گرفته است و ای کاش مشکل فقط همین چیزها بود، میگوید باید زن و بچهات را ول کنی و هر لحظه که اراده کردم گوش به حرفم باشی.
از دست کارهایش خسته و کلافه شدهام. یک روز به محل کارم آمده بود و پول میخواست. مبلغی جور کردم و به او دادم. میخواستم دهانش را ببندم و هرچه زودتر از آنجا برود. اما او پول بیشتری میخواست. با خواهش و تمنا او را به پارک نزدیک محل کارم کشاندم. میخواستم تکلیفش را روشن کنم. خیلی جدی گفتم دیگر نمیخواهم همدیگر را ببینیم. بدون خداحافظی رفت. اما یک ساعت بعد بچهاش زنگ زد و گفت مادرش دارو خورده است و حالش خوب نیست. دلم شور میزد. سریع خودم را رساندم. او را به دکتر بردم و خوشبختانه حالش خوب شد. مجبور شدم از بانک پنجمیلیون تومان وام بگیرم و به او بدهم. البته قرار بود دیگر برای همیشه همدیگر را فراموش کنیم. اما دوباره سروکلهاش پیدا شد. همسرم که با شک و تردید مرا زیرنظر گرفته بود بالاخره سر از مخفیکاریهایم درآورد و فهمید چه دسته گلی به آب دادهام. حالا مشکلات زندگیام قوزبالاقوز شده است. این ماجرا مثل توپ توی فامیل پیچید. هرکس مرا میبیند با پوزخند میگوید: «زن جدید مبارک باشد، شیرینیها را تنها تنها خوردید؟»
از خجالت نمیتوانم سرم را بالا بیاورم و گوشهنشین شدهام. متأسفانه من و همسرم قدر زندگیمان را ندانستیم. سر موضوعات الکی دعوا راه میانداختیم. یک شب قهر کردم و تا صبح، مچاله توی ماشین خوابیدم. آن روز ظهر در راه برگشت از اداره دنبال مسافرخانهای میگشتم که یک زن جلو راهم سبز شد. به عنوان مسافر سوار ماشینم شد. گرفتار نگاهش شدم. نمیدانستم مشکل روحی و روانی دارد. مدتی با او در فضای مجازی ارتباط برقرار کردم. بعد هم عقدموقت کردیم. طبق قرارمان هر ماه ۵٠٠هزار تومان به او میدادم. اما بعد فهمیدم اصلا نیاز مالی ندارد. با وجود این خیلی اذیتم کرده و به وضعیتی رسیدهام که شبها باید با داروی آرامبخش بخوابم. ای کاش بیشتر قدر زندگیام را میدانستم و ندانسته و ناآگاهانه چنین ازدواج موقتی نمیکردم.