خرداد:" «خیلی راحت با ظاهر مظلومش مرا اغفال کرد آن زمان جوان مجردی بودم که حس جوانمردی ام گل کرده بود. میخواستم آن زن را از منجلاب فساد بیرون بکشم و با او ازدواج کنم، اما نمیدانستم که ...» تاریخ انتشار: ۰۹:۳۷ - ۲۶ شهريور ۱۳۹۷ پ خراسان نوشت: جوان ۲۸ ساله در حالی که دست کوچک پسر سه ساله شیرین زبانی را در دستش میفشرد با بیان این که آمده ام تا به طور قانونی فرزندم را به بهزیستی بسپارم، در تشریح ماجرای زندگی اش به سرگرد مریم گلمکانی (مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد) گفت: در مقطع ابتدایی تحصیل میکردم که پدر و مادرم به دلیل اختلاف شدیدشان از یکدیگر جدا شدند و هر کدام به دنبال سرنوشت خودشان رفتند. من هم نزد برادر معلولم ماندم و با او زندگی میکردم. آرام آرام به دلیل رفاقت با برخی از جوانان محله که بزرگتر از من بودند در دام اعتیاد گرفتار شدم. از آن روز به بعد با کارگری یا دست فروشی سعی میکردم مخارج اعتیادم را تامین کنم. هر چه بزرگتر میشدم و سن و سالم بالاتر میرفت فشار کاری و سختیهای روزگار نیز بیشتر میشد. با آن که مدت زیادی از زمان رسیدن به سن قانونی ام میگذشت، ولی از ترس سختی و تنهایی به خدمت سربازی نرفتم و به عنوان پیک موتوری مشغول کار شدم. در حالی که ۲۲ سال از عمرم میگذشت روزی در خیابان با زنی آشنا شدم که دختر کوچکی را در آغوش داشت او از ازدواج ناموفقش گفت و من هم از سختیها و مشکلاتم برایش درددل کردم در میان همین صحبتها وقتی فهمیدم «سیمین» جا و مکانی ندارد و حیران و سرگردان است دلم به حالش سوخت چرا که خودم نیز بی کس و تنها بزرگ شده بودم وقتی فهمیدم آن زن جوان که چند سال نیز از من بزرگتر است در منجلاب فساد دست و پا میزند به طور ناگهانی حس جوانمردی ام گل کرد و تصمیم به ازدواج با او گرفتم خیلی زود سیمین را عقد کردم تا زندگی زیر یک سقف را آغاز کنیم مدتی بعد اعتیادم را نیز ترک کردم. چرا که متوجه شدم همسرم باردار است و من در آرزوی به دنیا آمدن پسرم لحظه شماری میکردم احساس میکردم خوشبخت شده ام، اما روزی متوجه شدم که همسرم به من خیانت میکند. آن روز دنیا روی سرم خراب شد تا آن زمان فکر میکردم سیمین با همه فرق دارد او طعم تلخ طلاق را چشیده است و مرا بهتر درک میکند، ولی من فریب ظاهر مظلوم او را خورده بودم دیگر نمیتوانستم این وضعیت را تحمل کنم و به ناچار از او جدا شدم. با وجود این مدتی بعد به خاطر پسر کوچکم از خطاهایش گذشتم و دوباره با سیمین ازدواج کردم، ولی او باز هم به کارهای ناشایستش ادامه داد به طوری که مجبور به شکایت از او شدم حالا هم به همراه پسر سه ساله ام در کارگاهی که کار میکنم زندگی ام را میگذرانم، ولی نمیتوانم به خورد و خوراک و وضعیت بهداشتی او برسم. میدانم اگر او نزد من بزرگ شود سرنوشتی بهتر از من نخواهد داشت به همین دلیل تصمیم تلخی گرفته ام که او را برای مدتی به بهزیستی بسپارم تا سر و سامانی به زندگی ام بدهم و ...