"نرگس آبیار"در دومین فیلم خود به سراغ زندگی یک مادر شهید رفته است تا رنجها و سختیهای او را روایت کند.
"الفت" زنی است که در جوانی شوهر خود را از دست داده و با دو فرزند خود؛ یونس و فردوس، زندگی میکند. یونس 19 سال دارد و سال اول رشته معدن است و همزمان در معدن مس نیز کار میکند. زمان جنگ است و یونس و سه تا از دوستانش تصمیم میگیرند به جبهه بروند.
عملیات والفجر مقدماتی لو میرود و از یونس خبری نیست. سالها به همین منوال میگذرد و الفت هر لحظه منتظر است تا خبری از یونس برسد تا اینکه سربازی به نام شاهرخ خواب یونس را میبیند که محل جسدش را به او میگوید.
در دوران جنگ تحمیلی زنان گرچه تفنگ به دست نگرفتند و به جبهه اعزام نشدند، ولی در پشت جبهه و در سنگر خانههایشان با دشمن جنگیدند. الفت نمونهای از همین شیرزنان است. او که جانش به جان یونس بند است، سالها بدون هیچ خبری از مرده یا زنده بودن یونس سر میکند و در آخر هم با تکه استخوانهای یونس که با کفنی که در آن پیچیده شده به اندازه یک نوزاد درآمده، روبهرو میشود؛ اما بازهم عزت و مقام خود را حفظ میکند و حرمت کاری که پسرش کرده است را زیر پا نمیگذارد.
الفت گرچه شوهرش را در جوانی از دست داده، ولی خود به تنهایی مانند یک مرد دو بچهاش را بزرگ میکند و در انتظاری آمیخته به غم، خود بزرگ میشود. در دیالوگی فردوس میگوید: «این غم الفت رو بزرگ کرده بود؛ کنارش که مینشستم، احساس کوچیکی میکردم.» برای همین است که وقتی خبر پیدا کردن تکهاستخوانهای یونس را میآورند، اینگونه با صبر و شکیبایی برخورد میکند.
الفت سالها دلخوش به شنیدن خبری از پسر خود، رادیوی هدیه او را به کمرش میبندد و حتی در برابر رفتار مادرش که با تلخی از او میخواهد بعد از این همه سال این عادتش را کنار بگذارد، با صبوری برخورد میکند. الفت به توصیه سیدعباس گوش به زنگ است تا اسم اسرا را اعلام کنند، بلکه نامی از یونس هم برده شود. انقدر این بلاتکلیفی عذابآور است که او راضی است خبر اسیری پسرش را بشنود تا حداقل بفهمد او زنده است. زمانی که به اشتباه به او خبر میدهند یونس اسیر بوده، آنقدر خوشحال میشود که سراسیمه به کوچه میدود و همه اهل محل را خبردار میکند. بعد از آن هم ریسه میبندد و به اهالی محل شام میدهد.
وجه دیگری از زنان در زمان جنگ، دختران جوانی بودند که چشم انتظار نامزدشان بودند تا از جبهه بازگردد، ولی عدهای از آنها هرگز برنگشتند. مریم که از بچگی با یونس همبازی بوده، نشانکرده یونس است و مدتها منتظر او میماند تا اینکه با اجازه الفت، با یکی از خواستگارانش ازدواج میکند، ولی حالا که استخوانهای یونس را پیدا کردهاند، مریم غمی کمتر از بقیه ندارد. فردوس هم از دوست یونس خوشش میآید، ولی او نیز شهید میشود.
شاهرخ؛ سربازی 6 ماهه است که قبل از آمدن به مناطق جنگی دچار افسردگی بوده و او کسی است که استخوانهای یونس را پیدا میکند. شاهرخ در خواب میبیند که مرد جوانی از او میپرسد: "شیار 143 رو چی؟؛ اونجا رو گشتی؟" و او در جواب میگوید: "نه ماشین نمیره توی اون شیار. اونجا رو نگشتم." جوان باز میپرسد: "کسی نمیاد اونجا دنبال من؟" بار اول کسی به حرفهای شاهرخ اهمیت نمیدهد، اما با تکرار این خواب شاهرخ اصرار میکند تا آن شیار را بگردند.
نقش زندگی الفت در بلاتکلیفیِ نبودن یونس به هم ریخته بود، قالیای که سالهای در حال بافتنش بود و هرکاری میکرد تمام نمیشد، پس از پیدا شدن استخوانهای باقیمانده از یونس، بالاخره آرامش به الفت بازگشت و قالی نمادین تمام شد.
در این فیلم، فیلمساز بخوبی توانسته انتظار و شکیبایی یک مادر شهید را به تصویر بکشد و نشان دهد زنان چه جایگاه والایی در دفاع مقدس داشتهاند؛ اگرچه فیلم مانند فیلم قبلی فیلمسازش ریتم کندی داشت.
زینب سیاوشانی